top of page

«رابطه ی فوق العاده، برخلاف اغلب روابط عاشقانه»

 

   به نوشته ی:جنیفر ابگما

   در دبیرستان با هم آشنا شدیم. قبل از آن شنیده بودم كه مردم درباره او صحبت می كنند و درباره او می دانستم اما هرگز او را نشناخته بودم.وقتی كه دوست مشتركی ما را به هم معرفی كرد، من كمی ترسیدم.

   او همه این ها را داشت . . . جذبه روحانی، خوش خلقی و اعتماد به نفس. او الهام بخش و فریبنده بود. در حضور او احساس می كردم خرده نانی در مقابل غذای یک خوراک شناس هستم. اما ترس من مدت زیادی به طول نیانجامید.

   او خیلی زود مرا وارد زندگی خود كرد. ما مدام با هم حرف می زدیم. او مرا تشویق كرد و به من گفت كه چقدر برای او استثنایی هستم. او به تمامی جوانب زندگی من اهمیت می داد. من شب های زیادی را بیدار می ماندم و با خود فكر می كردم كه او چگونه از هم اكنون زندگی مرا تغییر داده است.

   هم چنین شب هایی را با صحبت كردن با او می گذراندم تا اینكه صبح می شد. چیزی نگذشت كه احساس كردم دارم عاشق او می شوم.او هدایای عجیب و غریبی به من می داد.

   این هدایا به قدری شگفت انگیز بود كه حتی گل هایی كه دوست پسر قبلی ام برایم می آورد در مقایسه با آن ها هیچ بودند. یک بار درست قبل از اتمام سال سوم دبیرستان او مرا همراه خود به گواتمالا برد. ما اوقات زیادی را با یكدیگر گذراندیم و از مصاحبت با هم لذت بردیم.

   مردم بومی آن جا نیز كه با او ملاقات كردند بلافاصله عاشق او شدند. دائماً فكر می كردم از اینكه دوست دیگرم مرا به پاک ترین مردی كه تا كنون پا به عرصه وجود گذاشته است معرفی كرده، چقدر خوشحال هستم. سال ها به سرعت حركت عقربه دوم ساعت گذشت و طولی نكشید كه برای ورود به دانشكده درخواست دادم.

   ما به قدری از یكدیگر جداناپذیر شده بودیم كه او نیز همراه من به دانشكده آمد. اگر غیر از این بود من به هیچ وجه حاضر نبودم به دانشكده بروم. زمانی كه به دانشكده رفتیم، غریبه های زیادی را ملاقات كردم كه او را می شناختند.

   البته ما بلافاصله با این غریبه ها هم عهد شدیم. ما مثل یک خانواده شدیم. بعضی وقت ها همگی دور هم جمع می شدیم و صحبت ما به طرز اجتناب ناپذیری بر او متمركز می شد. او نور رفیع زندگی من است، ستاره صبح من. او ماه را در جای خود مستقر نمود.

   متاسفانه بعضی از مردم او را قبول نمی كنند. اغلب اوقات مردم مرا به خاطر معاشرت با او مسخره می كنند. مردم به او تهمت شیادی می زنند و یا می گویند كه من بیش از اندازه به او متكی هستم. آن ها می گویند به جای اینكه فلسفه های او را برای خود اتخاذ كنم، بایستی خودم فكر كنم.

 

   اما حقیقت این است كه من قادر نیستم این مرد، یعنی عیسی مسیح را از زندگی خود خارج كنم. این كار مثل این می ماند كه از داخل قرص نانی، آرد را از خمیرمایه آن جدا كنند.

   قبل از این كه دوستم مرا با عیسی مسیح آشنا كند، تمامی طول عمرم را برای خود زندگی می كردم. امیدوار بودم كه عیسی را با بردن شیرینی به خانه سالمندان و یا رفتن به كلیسا خشنود بسازم. اما هیچیک از این كارها عیسی را تحت تاثیر قرار نمی داد.

   عیسی می خواست تا او را بشناسم، با او وقت بگذرانم و به او اجازه دهم كه عشق زندگی ام شود. بنابراین من نیز همین كار را كردم. من مرگ او را پذیرفتم . . . مرگی بی رحمانه، مرگی وحشیانه . . . به عنوان تاوانی برای تمامی اوقاتی كه خراب كاری كرده بودم.

   عیسی می دانست كه من هرگز كامل نخواهم بود، بنابراین او جای مرا گرفت. به جای اینكه ابدیت را در جهنم و جدا از او بگذرانم، عیسی قلب مرا ربود و تبعیت بهشت را به من داد.

   اگر دوست مرا نمی شناسید، كسی كه دوست دار جان های ماست، و اگر مایل هستید در گذرنامه شما نوشته شود كه یک تبعه بهشت هستید، از شما دعوت می كنم كه با عیسی مسیح ملاقات كنید.

   علی رغم اینكه قبلاً كجا بوده اید و چكار كرده اید، عیسی شما را دوست خواهد داشت. او می خواهد شما را بشناسد. بیایید و به این خانواده بپیوندید.

 

 

 

نوید رهایی

bottom of page