«يك سياحت روحانی عجيب ولی واقعی»
«یك قدرت برجسته و شناخته شده در امر پیش گویی، طالع بینی و مشاوره ی روانی،
اما سفر روحانی خود او هنوز ادامه داشت . . .»
«به نوشته ی مارسیا مونته نگرو»
هدایت روح، مدیتیشن (تفكر عمیق)، پیشگویی از روی ستارگان، فعالیت های فوق طبیعی، تمرین در نفس برتر، مدیتیشن كوندالینی، پرورش توانایی های ذهنی و روحی، دعا كردن خطاب به معلمین هندو، سفر ستاره ای (جدا شدن موقتی روح از بدن)، مبحث معانی رمزی اعداد، كارت های طالع بینی تاروت، تماس با مردگان، ارتباط با جادوگران، تصوف و عرفان، پیروی از موكتاناندا، راجنیش، ساعی بابا، ماهاراجی . . . و بسیاری دیگر از این قبیل، قسمت هایی از سفر من بود. چگونه به این راه كشیده شدم؟
«می خواستم چیزی بیش از آنچه عادی و روزمره بود تجربه كنم.»
پدرم از جمله عرفایی بود كه منكر وجود خدا هستند و مادرم طوری بار آمده بود كه همیشه باید به كلیسا می رفت. من و خواهرم مجبور بودیم به كلیسا برویم چون مادرم فكر می كرد این كار صحیح است، اگرچه او خودش همیشه به كلیسا نمی رفت.
چون پدرم در امور خارجه خدمت می كرد لذا ما همواره در حال تغییر مكان بودیم. در كشورهای بیگانه سر از كلیساهای متعددی در آوردیم و همچنین در نواحی مختلف واشنگتن به كلیساهای متفاوت می رفتیم.
به مرور زمان در ارتباط با مذهب موضع جدیتری گرفتم. زمانی كه در مقطع دبیرستان تحصیل می كردم معتقد بودم كه اگر شخص خوبی باشم خداوند از من راضی خواهد بود و من به بهشت راه می یابم.
اما مطالعه درباره ی دیگر ادیان و ملاقات با كسانی كه اعتقاداتی متفاوت داشتند باعث شد تا در این مورد شك كنم. شاید مذهب بیش از آن چیزی بود كه من می شناختم . . . من تنها یك آگاهی و دانش سطحی در ارتباط با خدا و عیسی داشتم.
من خواهان چیزی عمیق تر بودم كه بتوانم آن را تجربه كنم. به نظر می آمد كه مسیحیت اینگونه معنا شده است كه برای مسیحی بودن باید به كانون شادی رفت و كارهای خوب انجام داد.
واقعاً چقدر كسل كننده! من چیزی را گم كرده بودم! همچنین در دوران دبیرستان نمی توانستم خود را با دیگران تطبیق دهم. من كسی بودم كه شعر می نوشت، در یك خانواده الكلی زندگی می كرد و ریشه و اصلیتی نداشت. تمام این عوامل دست به دست هم می داد تا من احساس كنم با دیگران فرق دارم. وقتی مقطع دبیرستان را به پایان رساندم، سفر من آغاز شد.
«فعالیت فوق طبیعی از دوران دانشكده شروع شد.»
سفر روحانی من در دوران دانشكده، جایی كه فعالیت فوق طبیعی را آغاز كردم، ادامه یافت. با شخصی دوست شدم كه اظهار می كرد قادر است ریشه و تجلی هر ماده را ببیند. او در جلسات روحانی ای شركت می كرد كه روحانیون آن مدعی بودند دارای توانایی های ذهنی جهت دریافت پیام از جانب مردگان هستند.
در یك بعد از ظهر آفتابی در حالی كه با چشمانی نیمه باز روی تخت خوابم دراز كشیده بودم، احساس كردم در هوا شناور هستم. چشمانم را كاملاً باز كردم و از اینكه تخت خوابم را پایین و خودم را نزدیك سقف اتاق شناور و معلق می دیدم واقعاً شگفت زده شدم.
اول فكر كردم كه مرده ام. این شوك باعث شد تا با ضربه ای سنگین و همراه با درد به درون بدن خود باز گردم. این اولین تجربه من در زمینه جدا شدن از جسم بود. در آن زمان هیچ شناختی از این پدیده نداشتم و حتی نمی دانستم كه این پدیده چه نامیده می شود. درباره این موضوع با هیچ كس حرف نزدم.
«توانایی های ذهنی و روحی و ستاره شناسی.»
سفر من تا دهه هفتاد ادامه یافت. در این موقع با یك ستاره شناس و اشخاص دیگری كه توانایی های ذهنی و روحی داشتند ملاقات كردم. همچنین درباره اعتقادات مذهب هندو و بودا مطالعه كردم.
به یاد دارم كه هر روز صبح در كافه تریای محل كارم كتابی كه در مورد ودانتا (شاخه ای از مذهب هندو) است را مطالعه می كردم. به مرور زمان تشابهاتی بین زندگی خود و رنگ های چاكرا، یعنی هفت مركز انرژی روحی روانی كه مطابق با اعتقادات مذهب هندو در بدن وجود دارند، یافتم.
این تجربه و تجربیات دیگر باعث شد تا این انگیزه در من به وجود آید كه با شتاب هر چه تمام تر وارد دنیای فعالیت های فوق طبیعی و اعتقادات دنیای شرق شوم.
در طول سالیان متمادی، جستجو و تكاپوی من برای به دست آوردن توانایی های ذهنی و روحی، سیر صعودی خود را می پیمود. در رشته طالع بینی مطالعه كردم و یك آزمون هفت ساعته كه تحت نظارت و اجرای شهرداری بود اما تدوین و تصحیح آن بر عهده هیئت طالع بینی بود را در آتلانتا و جورجیا گذراندم و به این ترتیب صلاحیت دریافت پروانه كسب را به دست آوردم.
پس از گذراندن آزمون طالع بینی شروع به تدریس آن كردم. سخنرانی های متعددی برای عموم می كردم و برای مجلات طالع بینی و عصر جدید مقالاتی می نوشتم و عضو هیئت ممتحنه طالع بینی شدم و شخصاً آزمون هایی را در این رابطه طراحی و تصحیح می كردم. بالاخره به مقام ریاست هیئت طالع بینی رسیدم.
«ادیان جهان آمیزه ای از پیغام ها را ارائه می كردند.»
با این همه تجربیات و دانشی كه به دست آورده بودم حاصل چه بود؟ پاسخ سوالاتم چه بودند؟ از آنجایی كه اعتقاد پیدا كرده بودم فقط جهالت وجود دارد و نه شرارت، بنابراین داستان هایی كه درباره ظلم و بیداد تبهكاران و قاتلین می شنیدم مرا ناراحت می كرد.
اگرچه معتقد بودم پس از مرگ دوباره باز خواهم گشت، ولی پاسخ این سوال را نمی دانستم كه در این فاصله كجا خواهم رفت و چه مدت باید در انتظار بازگشت باقی بمانم. ادیان مختلف جهان كه با آنها آشنا تر بودم آمیزه ای از پیغام ها را ارائه می دادند.
بعضی از این ادیان به ما این را می آموخت كه پس از مرگ به مكانی خواهیم رفت كه به مدرسه شباهت دارد و سپس زندگی بعدی خود را انتخاب خواهیم كرد.
دیگر ادیان به ما می آموخت كه پس از مرگ به مكانی خواهیم رفت كه از لحاظ روحانی تطهیر یافته و پاك شویم – چگونه این امر ممكن می شد؟ هیچ توضیحی داده نشده بود و پس از این مرحله زندگی جدید ما انتخاب می شد. به وسیله ی چه كسی؟ باز هم توضیحی وجود نداشت.
فقط می بایست به این فرآیند اعتماد می كردیم. تعلیم ناراحت كننده ی دیگر این بود كه در لحظه ی مرگ هر فكری كه در ذهنم بود، تجربه ی پس از مرگ مرا برای مدتی تعیین می نمود.
پس بهتر بود برای مدتی طولانی افكار بد را در ذهن خود نگاه ندارم! بهتر بود با تصاویر هراسناك در ذهن به خواب نروم! اندیشیدن درباره ی این موضوعات بسیار ترسناك بود . . . اما تامل و تفكراتی این چنین خود افكاری منفی بودند! زمانی كه از این افكار بیم ناك می شدم به وسیله مدیتیشن و یا خواندن سرودهای ملایم سعی می كردم تا این افكار را از ذهنم بیرون برانم.
«ادیان جهان: به دنبال آرامش در مشرق زمین»
من در یكی از پر رمز و رازترین ادیان جهان در جستجوی آرامش بودم، یعنی ذِن بودایی (تفكر، عبادت و ریاضت). برای اینكه بتوانم خود را از تمامی امیال و خواسته هایم رها سازم، لازم بود مدیتیشنی انجام دهم كه اجازه می دهد افكار، ترس ها و امیال آشكار شوند ولی بدون واكنش و پاسخ بمانند. این عمل در زندگی خارج از مدیتیشن هم قابل اجرا بود.
برای كسی مثل من كه احساساتش چه در گذشته و چه در زمان حال دستخوش درد و رنج زیاد شده بود، بسیار جذاب به نظر می آمد. اگرچه جدا شدن از تعلقات در كتاب ها خوب به نظر می آمد ولی برای دستیابی به آن لازم بود بهایی پرداخت شود.
این جدایی و كناره گیری به نظر غیرطبیعی می آمد. دیدن «پوچی» در ورای محیط اطرافم، كه یك علامت فراست و تیزهوشی روحانی دیگر بود، پوچ گرایی و افسردگی را به همراه داشت.
شاید اگر این تمرینات را با پارسایی بیشتر تعاقب می كردم، به مرور زمان موفق می شدم واکنش ها و احساسات طبیعی خود را با بی احساسی جایگزین كنم. اما آیا بی احساس بودن و پذیرفتن هر نوع تفكر، كنش و احساس بدون هیچ داوری، انسانی است؟
از طرفی به من آموزش داده می شد كه باید طبیعی و «روحانی» باشم، اما از طرف دیگر یاد می گرفتم كه چگونه باید واکنش های طبیعی خود را رها سازم؛ و این دو آموزش با یكدیگر در تضاد بود.
البته باید بگویم كه چنین استدلال های منطقی به هیچ وجه تشویق و ترغیب نمی شد و حتی مورد سرزنش قرار می گرفت. لذا شخص می توانست و می بایست تضادهای موجود را بپذیرد. اگر این مسئله مفهومی نداشت و منطقی نبود، خوب چه بهتر. در واقع هدف و مقصود این بود كه بر ذهن معقول برتری یابم چرا كه افكار معقول مانعی بین من و روشن فكری بود.
«ادیان جهان: تلاش بیشتر در مدیتیشن.»
اگرچه موفق نشدم به مرحله جدا شدن و رهایی دست یابم، اما به تعالیم متناقض ذِن همچنان وفادار ماندم. داستان های زیادی در رابطه با ذن خواندم و به مدیتیشن ادامه دادم. احساس می كردم آرامشی كه اوایل امر از مدیتیشن تجربه می كردم كمتر شده است و این مسئله سبب می شد تا بیش از پیش وقتم را برای مدیتیشن صرف كنم تا شاید بتوانم آرامش از دست رفته را دوباره به دست آورم .
&nb